میان ۱۱ سپتامبر و یک شب اسفندی یا چرا تصمیم گرفتم وبلاگنویس شوم؟
شب سیام اسفند، درست در آستانهی سال نو، تصمیم گرفتم آرزوی چند سالهام را محقق کرده و وبلاگنویسی کنم. من با نوشتن بیگانه نیستم؛ از فیسبوک و پلاس گرفته تا اینستاگرام. اما هیچوقت بهطور جدی وبلاگی برای نوشتن نداشتم. شاید بهنظرتان عجیب یا حتی احمقانه بیاید. در روزگار شبکههای اجتماعی، چه کسی وبلاگ میخواند؟ اصلاً این نوشتهها قرار است به گوش چه کسی برسند؟ برای چه و برای که مینویسم؟
وبلاگنویسی در ایران با سلمان جریری آغاز شد؛ دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف که در ۱۶ شهریور ۱۳۸۰ (۷ سپتامبر ۲۰۰۱) اولین وبلاگ فارسی را با نام «Salman's Weblog» ساخت. کمی بعد، حسین درخشان با نوشتن متنی با عنوان «چطور یک وبلاگ فارسی بسازیم؟» چراغ دوم وبلاگ فارسی را روشن کرد.
دو پست اول سلمان درباره معنا و مفهوم وبلاگ بود. پست سوم و چهارمش، که به تاریخ نهم و دهم سپتامبر منتشر شدند، به موضوع globalization پرداختند و تلاش کردند با لطیفهای دربارهی مرگ پرنسس دایانا، مفهوم جهانیشدن را ملموس کنند. تنها یک روز بعد از این یادداشت، برجهای دوقلوی تجارت جهانی در اثر حملات تروریستی فرو ریختند.
یادداشتهایی با عنوانهایی مثل «پیشگوییهای نوستراداموس»، «چهرهی شیطان در میان غبار آتش یازده سپتامبر»، و «همبستگی میدان محسنی ایران با مردم آمریکا» از جمله مطالبی بودند که در روزهای پس از آن حادثه در وبلاگ سلمان منتشر شد.
آن روزها من هیچ تصوری از دنیای مجازی و وبلاگنویسی نداشتم. نوجوانی که یکسال پیش از آن اسیر واقعهای بزرگتر شده بود و برج زندگیاش در تصادفی مرگبار فروریخته بود. هنوز سالها تا شب اسفندی که بنای نوشتن بگذارم فاصله بود. اما حالا، وقتی نوشتههای سلمان را مرور میکنم، نوشتههایی که بر خلاف پستهای شبکههای اجتماعی قدرت دسترسیپذیری و آرشیوی و استنادی بیشتری دارند، گویی در تار و پودشان ردّ ریشهای را میجویم که امروز مرا به این نقطه رسانده. این تأخیر، این فاصلهی چندین ساله، ماجرای من و نوشتن را شبیه بازگشت کرده است. بازگشتی برای کاوش ریشهها. پلی میسازم میان آن آغاز و اکنونِ دیررسِ خودم.
اداره کتابخانههای عمومی کشور، شش سال بعد از یازده سپتامبر و در دورهی ریاستجمهوری محمود احمدینژاد، کتابخانهای زیبا در شهر ما تأسیس کرد؛ کتابخانهای که منشأ برکات زیادی برایم شد. در شهری که کتابفروشی نداشت، دسترسی به کتاب فقط از مسیر کتابخانه عمومی ممکن بود.
اولین کتاب جدی زندگیام را همانجا خواندم. در روزگاری که هنوز معرفی و نقد نوشتن برای کتابها عمومی نشده بود ـ یا شاید ما شهرستانیها چندان از آن خبر نداشتیم ـ در یکی از کتابهای آموزشی ژنتیک انتشارات اندیشهسازان، به شعری برخوردم که مرا با نادر ابراهیمی آشنا کرد.
روزی که چاپ قدیمی رمان هفتجلدی «آتش بدون دود» را میان قفسههای کتابخانه شهید علمی یافتم و چند صفحه از آن را خواندم، آن رمان شد بخشی از گوشت و خون و ژنتیک من.
گالان، مارال، آلنی، یموت و گوکلان و تجربهی زندگی سرکشانهی صحرا، برای نوجوانی که مهمترین مشخصهاش انطباقپذیری و توانایی خارقالعادهاش در سازگاری با محیط بود، یک شکاف بزرگ بود. راهی برای آغاز حرکتهای لاکپشتی برای بیرون زدن از وضعیتی که در ان بودم.
اولین کنش اجتماعیام هم از دل تعامل با همین کتابخانه آغاز شد. خاکریزی که در زادگاهم که با آن غریبگی میکردم، حکم خانه را برایم پیدا کرده بود. خانم مدیر کتابخانه با نُه-ده سال فاصله سنی، تحصیلکردهی دانشگاه تهران بود؛ دورهی تحصیلش همزمان شده بود با حوادث کوی دانشگاه. با نگاهی باز و اعتمادی بیپیششرط، تمام امکانات کتابخانه را در اختیارم گذاشت تا پویش نقاشی برای کودکان سومالی را که برگزار کنم. با کمک و همراهی صمیمانه یکی از دوستانم این پویش را برگزار کردیم.
سومالی، کشوری قحطیزده که رنگ زندگی را از دست داده بود، حالا در نقاشیهای رنگی کودکان شهر من جان گرفته بود. پویشی که شاید در عمل کار زیادی برای آن کشورِ گرسنه نکرد، اما برای من، حامل بذرهایی بود که بعدها سبز شدند. امروز شنیدم داعش در سومالی به شدت فعال شده است.
در مراسم اختتامیه، وقتی برای سخنرانی پشت تریبون ایستادم، برای اولینبار متوجه شدم مناسب ایراد سخنرانیهای انگیزشی نیستم. اما همانجا بود که دریافتم چیز دیگری در من جوانه زده؛ ظرفیتی که تا پیش از آن مجالی برای بروز نیافته بود. مثل نوری کمرنگ که ناگهان بر گوشهای از آینه بتابد و نشان دهد چیزی هست، حتی اگر هنوز خوب دیده نمیشود.
طلاییترین دوران رشد من، در آوارگی میان زبان مادری و زبان فارسی گذشت؛ سالهایی که بدون تغذیه از شعر، رمان و کلمات سپری شد. فرصتی که سوخت و فاصلهای که قابل جبران نبود ولی من تلاشم را برای پر کردنش کردم. مقوله زبان پیچیدگیهای زیادی دارد. احساس میکنم با هر زبان، آدم دیگری میشوم؛ گویی شخصیتهایم در زبانها پنهاناند.
آوارگی بین زبان مادری و زبان فارسی، برایم فقط مسئلهی واژهها نبوده، مسئلهی زیستن بوده. فارسی برای من زبان درونیتریست؛ زبانی که با آن فکر میکنم، مینویسم، خیال میبافم. اما همین زبان، گاهی و اخیرا بیش از هر زمان دیگری، از دسترسم خارج میشود، کلماتش در ذهنم گم میشوند و با من غریبه رفتار میکند. جملاتم بیکلمه و ناقص میمانند و ناگزیر میشوم برای گفتن مکث کنم.
در عوض، زبان مادریام کنار ایستاده. انگار همیشه حضور داشته اما بیصدا. مهمانی که در جمع است اما وارد گفتگو نمیشود. با آن هم احساس نزدیکی نمیکنم. شاید چون هیچوقت با آن رمان نخواندهام یا با آن رؤیا نبافتهام.
گاهی فکر میکنم شاید مسیرم را اشتباه آمدهام. شاید باید اول به زبان مادریام بازمیگشتم تا آن را بفهمم، به آن مسلط شوم و بعد دوباره برگردم سراغ فارسی. شاید فقط در این صورت است که این غریبی دوطرفه، کمی آرام بگیرد. اصیل در هر یک بشوی نه سرگردان صفا و مروه میانشان. چشمهی حیات چه زمانی خواهد جوشید؟
حالا، در آستانهی سال ۱۴۰۴، میخواهم نوشتن را به عنوان کاوشی درونی آغاز کنم. معنای حقیقی کلمات را پیدا کنم. مجبور شوم دایرهی واژگانم را گسترش دهم، دقیقتر بنویسم، عمیقتر فکر کنم.
در دورانی که هوش مصنوعی همهچیز را با سرعتِ ترسناک بازتولید میکند، من میخواهم به کندی بنویسم، مکث کنم، برگردم به خودم. شاید این تنها راه باشد برای یافتن معنای کلمات، درونیکردنشان، و توانایی توصیف بیلکنت جهان.
- ۰ نظر
- ۰۶ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۴۴